۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

سفر

از وقتی توی ماشین نشستم دلم گرفت.جا کم بود و مسافت زیاد.یه لحظه دلم سوخت.برای خودمون که یه زمانی ماشین داشتیم و دیگه جا تنگ نبود.ولی حالا ماشین قرضیه.مامان به من قول داد زود برمیگردیم.با این که میدونستم داره منو راضی میکنه قبول کردم.سعی کردم خودم رو وادار کنم که خوشحال باشم .نیمه ی پر لیوانو ببینم و از این حرفا.یه ماسک خندان به چهره ام زدم و عمیقا در خودم فرو رفتم.مامان داشت عکسای سفر قبلی رو میدید.توی یه عکس لب قنات نشسته بود و شلوار نخودی و مانتوی طوسی پوشیده بود که به نظرم این دوتا رنگ اصلا به هم نمیومدن ولی مادربزرگم اصرار داشت که عکس قشنگی شده و مامان خوش تیپه اینجا.ترجیح دادم بحث نکنم .به اندازه ی کافی در تنگنا بودم.به این فکر کردم که چه قدر مسیر به نظرم طولانی میاد و هرچه از خونه دورتر میشم غمگین تر میشم.شاید چون وابستگی زیادی به خونه و به خصوص به اتاقم دارم یا شاید چون قرار بود چند روز مدرسه نرم و یا شاید به خاطر این که نصف وسایلم رو جا گذاشتم انقدر بی حوصله بودم و دوست نداشتم این سفر ادامه پیدا کنه.بابا و مامان شروع کردن به بحث در مورد سفر قبل. این که چه قدر بهشون خوش گذشته و تصمیم داشتن این دفعه حتما من و خواهرم و مادربزرگم رو بیارن تا به ما هم خوش بگذره.از مصنوعی بودن حرفاشون خندم گرفت.اسم این کارشون رو خودخواهی میذارم.چون اونها حتی نظر من رو هم نپرسیدن.فقط تصمیم گرفتن.هرچه قدر هم که من مخالفت کردم فایده ای نداشت.در هر صورت حس بدی بود.موسیقی گوش میکردم . مامان و بابا همچنان راجع به سفر قبلی بحث میکردن.از پنجره بیرون رو نگاه میکردم.درخت ها و بوته ها تند تند از بغلم رد میشدن.انگار که من یه جا ایستادم و اون ها دارن میدون.دستم رو از پنجره بیرون بردم.باد میخواست دستم رو از جا بکند.چند ثانیه چشمانم را بستم که با صدای پدرم از آن حالت خوب و رویایی و کودکانه بیرون آمدم:دستت رو بیاور تو!انگار که دستم هم مال خودم نیست.همینطور بوته ها را نگاه میکردم و با خودم به خیلی چیزها فکر کردم:به ماشین قرضی به مسافرتی که دوست نداشتم و به این که من حتی اختیار دست خودم را هم ندارم.گاهی اوقات از زندگی خسته میشوم.ولی گاهی اوقات آنقدر به آن علاقه مند میشوم که دلم میخواهد این جور لحظه ها تا ابد ادامه داشته باشد هرچند که کم است.مامان به من اشاره میکند که :سیب میخوری؟صدای موسیقی ام را کم میکنم و سرم را تکان میدهم که یعنی:آره.به خواهرم نگاه میکنم.غرق در دنیای خود و میدانم که میخواست این سفر انجام نشود.درک او سخت است.یکی از عکس های بچه گی مان را یادم می آید که هردومان لبخندی بزرگ روی صورت داشتیم و جوراب او پاره بود و فکر کنم به آن میخندیدیم.چه دل خوش بودیم.سیب را یه گاز کنده میزنم.شیرینی اش دهانم را میزند.باز به بوته ها خیره میشوم.انگار تمام شدنی نیستند.صدای موسیقی را زیاد میکنم و با آهنگ در فکر فرو میروم.میدانم که هیچ کداممان نمیخواستیم به این سفر برویم.از لبخند مصنوعی مامان و از بی حوصلگی بابا و از عصبانیت خواهرم و از اشک دلتنگی مادربزرگ برای شوهرش.کاش برای فرار از مشکلات راه دیگری جز این سفر بود...